و خدا تنهاست در زیر باران است . . . !

!!بازم خـط خـطی کردم این منـه لعنتـی
خدا بود که از کنارم گذشت و چیزی گفت . . . من سوال کردم چی؟! . . . برگشت و نگاه کرد و کسی را ندید . . . کسی هم نبود . . دانه های خیس اشک روی شانه هایش چکیده بود . . . با این حال گفت:باران؟! چیزی نگفتم من به کسی،در دلم فقط زمزمه ی اندوهگین ابرها بود . . و برگشت و رفت . . من نگاه کردم به ردپاهایش و فروریختم در چاله ها . . . و از تنهاییش گریستم ، گریستم ، گریستم

نظرات شما عزیزان:

صبر
ساعت12:31---24 دی 1391
سلام ‏...‏ نیم وجب آدم و دریایی از احساس!!!! خیلی قشنگ ‏،‏ قلم میزنی ‏...‏ خیلی...‏ اوهوم..‏ و باز اون شعر معروف ‏...‏ آن خدایی که بزرگش خواندی...‏ بخدا مثل تو تنهاست بخند ‏...‏ روح بزرگی داری ‏..‏ ای ول
پاسخ: مرسی حامد ولی این مطلب از یکی دیگه بود با اندکی تغیرات


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ شنبه 23 دی 1391برچسب:, ساعت 23:39 نویسنده باران |